پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

کاش می شد دخترم

کاش می شد کاش می شد قلب ها آباد بود! کینه غم ها به دست باد بود! کاش می شد دل فراموشی نداشت! نم نم باران هم آغوشی نداشت! کاش می شد کاش های زندگی! گم شوند پشت نقاب زندگی! کاش می شد کاش ها مهمان شوند! در میان غصه ها پنهان شوند! کاش می شد آسمان غمگین نبود! رد و پای مرگ و کین رنگین نبود! کاش می شد روی خط زندگی! با تو باشم تا نهایت سادگی! کاش می شد....   ...
30 خرداد 1390

اعصاب خوردی و قهر کردن پ

دیروز من یه کم از دست بابت اعصابم خورد بود و ناراحت بودم و بعد از این که بابا رفت سر کار من داشت کارامو میکردم و شما هم هی می اومدی اذیت میکردی که میخوای بری پیش ریحانه دختر همسایه.منم هر چی میگفتم پرنیا جون کار دارم و شما پیله کرده بودی که میخوای بری پیش ریحانه .من دعوات کردم و شما هم رفتی تو اتاقت نشستی گریه کردی .وقتی اومدم سراغت دیدم با ماژیک رنگی هات روی مبلا را خط خطی کردی .اعصابم خورد شده بود .دیدم تمیز نمیشن دوباره دعوات کردم شما هم با یه نگاه معصومانه اومدی پیش من و گفتی من بوست کردم و منم زودی بغلت کردم و بهت گفتم پرنیا جون کارت اشتباه دخترم.اعصابم از دست بابات یه کم خورد بود سر تو خالی کردم ببخش دختر نازم .   ...
29 خرداد 1390

دختر کوچولوی مامان

این شعر تقدیم به دختر قشنگ به امیدی که موهاش زودی بلند شه و من بتونم  موهاشو ببافم                       من دخترم، من دخترم                     روبان دارم روی سرم                     موهام بلند و خوشگله                     چشام به...
28 خرداد 1390

روز پدر

عزیز مادر روز 4 شنبه من و شما به مناسبت روز پدر رفتیم خونه بابا بزرگ و تو هم یه پیراهن مشکی حریر با گلای قرمز که خاله تازه برات داده بود خیاطی دوخته بود پوشیده بودی رفتیم خونه باباب بزرگ تا بابابزرگ اومد و بهش تبریک گفتی و اونم کیک رو برش زد و توهم خوشحال بودی و همه اش دست میزدی میگفتی تولد مبارک.این قدر توی اون لباس عزیز شده بودی مثل فرشته ها .مامان بزرگت هم هر چی بهت اصرار میکرد بوسش کنی پیشش نمیرفتی میونت با مامان بزرگ خوب نیست.بعد از کلی ازی اومدی پیش من وگفتی من یخوابم منم بردم تو اتاق خوابت کنم ولی انگار دلت میخواست بازی کنی تا این که من خسته بودم خوایدم و شما تا دیروقت کنار بابات بودی و بعد هم خسته شدی و بابا جون خوابت کرد خیلی شیرین ...
28 خرداد 1390

روزای سخت بعد از عمل پای دخترم

دختر گلم یادم رفت یه خاطره تلخ را ثبت کنم بزرگ شدی بخونی .بهمن ماه سال 89 دقیقا شب اربعین بود که ما رفتیم شهرستان خون مامام بزرگ .بین من و بابا یه کم شکراب بود بابا با مامان بزرگ اینا رفت بند من و شما موندیم خانه مامان بزرگ. خدا روز بد نده لیوان را انداختی و کف پات خراش خورد تا اخر ما رسوندیمت با دائی سعید بیمارستان ولی این قدر ازت خون می اومد که من همش گریه میکردم و مامان بزرگ هم دلداری میداد تا این که دکتر گفت تاندون پات پاره شده صبح باید عمل کنه .چه شبی تا صبح گذشت همه اش ناله و گریه من وتو با هم تا این که صبح شد و رفتی اطاق عمل منم هی گریه میکرد 3 ساعت تو اطاق عمل بودی تا این که اوردنتو تازه به هوش اومده بوده .همه اش گریه میکردی چه روزای...
25 خرداد 1390

معصومیت پرنیا جون تو کفش فروشی

می خوام برا قصه بگم قصه عاشقونه   می خوام برات حرف بزنم حرفهای بچه گونه   می خوام که درد و رنجامو بدم به دشت و صحرا   می خوام که تا ابد باشم کنار تو تو گل ها   می خوام که در کنار تو زندگی رو ببینم   می خوام که با تو باشم و هر چی گله بچینم   می خوام که از زندگی و غم و جداییش بگم   می خوام که از تنهایی و از بی وفاییش بگم   می خوام که درد دلمو با تو بگم همیشه   می خوام که تو خواب ببینم عکس تو رو رو شیشه... ...
25 خرداد 1390

بعد از سفر از استارا

 دختر گلم الان چند روزه از مسافرت برگشتیم و من اومدم شرکت ههمکار گفتن بیارم تو را ببینن منم اوردمت وتوهم ژست گرته بودی که منم ازت عکس گرفتم عزیزم ...
25 خرداد 1390